محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

آغاز تعطیلات تابستانه محیا

چهارشنبه من و شما، خونه رو مرتب کردیم. آخه قرار بود فرداش خاله جون ناس و مهرناز و مرجان بیان خونمون... کم کم بهونه ها شروع شد.. باید یکشنبه کارنامه بگیریم.. مامان بزرگ از مکه میاد، حسش نیست و هزاران هزار بهونه مختلف. طفلک شما پفیلاتو نخوردی که اینا بیان با هم بخورید و طفلک مادرجون که کلی میوه های فصل و خوردنی های دیگه آماده کرده بود که اونا بیارن. هیچی یهو خاله جون اس میده نمیشه شما بیاین تا ما بعدا بیایم..منم سریع به باباعلی گفتم تا بریم و از شر وسایل داخل ماشین که یه هفتست از بانه آوردیم راحت بشیم. اونهم قبول کرد. خلاصه نیروی قوی گریز از مرکز (پایتخت) کارشو کرد و ما11 راه افتادیم و 3 صبح خونه مادرجون بودیم.. دیگه ماشین و خو...
29 خرداد 1392

سلامی از راه دور

سلام دختر نازم. چهار روزه که از روی ماهت بی نصیبم. اما خدا رو شکر اینبار که از هم دوریم نه من گریه و زاری راه انداختم و نه شما احساس دلتنگی میکنی.. خدا رو شکر همه چی برات فراهمه. سوپر مارکت پدرجون، پارک رفتنات، هدیه گرفتنات خلاصه هر چی اراده کنی حاضره.. خوشبحالت ناناسم... تو طول روز میان میبرنت میگردوننت، میخرن برات و خسته و کوفته شب میخوابی.. مهرناز و مرجان برات کتاب آموزش زبان خریدن و باهات کار میکنن (دارن تو رو مثل خودشون خرخون بار میارن) دور از جون سه تایی تون..دیشب بهم زنگ زدی و گفتی : مانی ماشین میشه car و بعدش بوق آزاد تلفن.. خوب بچه یه کم باهام حرف بزن. خودم دوباره زنگ زدم. پرسیدم محیا چرا قطع کردی؟ نفس زنان گفتی: آخه میخو...
28 خرداد 1392

بچه ما داریم؟؟؟!!!!

همین الان زنگ زدم به خاله جون. گفتم یه دونه جگر هست خدمتتون.. گفت آره و گوشی رو داد به شما... رفتم سوال عشقولانه بپرسم. گفتم دتری دلت برام تنگ شده؟؟؟.. جواب دادی نه!!!! و گوشی رو دادی به خاله جون و رفتی.. دیگه حرفی برای گفتن ندارم. .. ...
26 خرداد 1392

شادی از نوع بنفش

دختر نازم جات خالی.. دیشب دیدیم شادی مردم و بوق ماشینا تمومی نداره. بابایی گفت پاشو بریم 7 حوض. هرچند درنبود شما تا 6 سرکار موندم. خیلی کارداشتم. دیشبش هم تو جاده بودیم... چه قیامتی راه انداخته بودن. چقدر از شادی مردم خوشحال شدم... واقعا نارمک اینهمه جووون داره..ماشاله.. خیلی همه شاد بودن. چه حرکاتهایی از خودشون در میاوردن. یه پسره دوتا کلید بنفش گرفته بود دستش..میرقصیدن.. واقعا جات خالی. چون دایی جون وحید و خاله جون وحیده از 7 حوض ما باخبرن تلفنی دنبال میکردن.. خیلی خوش گذشت. جات خالی گلم.. تبریک به همه ملت ایران بخاطر اینهمه آرامش و تدبیر.... ...
26 خرداد 1392

قضیه حاد 206

امروز تو خواب و بیداری دم مهد کفشتو پات کردم و ازونجایی که کمرم گرفته، بغلت نکردم و تلوتلو خوران جلوتر میرفتی تا من کیفتو بیارم.. رسیدی دم ماشین مامان آبتین، ایستادی و با چشای نیمه باز یه بوسی وسط کاپوت ماشینو کردی و منو به آتیش کشوندی. بله ماشینشون 206 سفیده بی صندوقه. از همونا که عاشقشی و بقول خودت امین جونت داره..گفتی:مانی چرا برام دویس وی شیش نمیخری.... خدایا این شده یه معضل واسه خانواده. آخه دختر این ماشین برامون کوچیکه من با این ال ممد، قد یه کامیون بار میزنم. فکر کنین الان سه سرویس چدن 40 پاچه توش چپوندم تا ببرمشون شمال.. آخه با 206 مگه میشه.. من تو ماشین چندین جفت کفش و دمپایی برای سه تاییمون، لباس، کیف و وسایل استخر، و هزاران خ...
21 خرداد 1392

زمین چمن

سلام ناز قشنگم.. صبح ساناز جون زنگ زد که برم مهد تا سرویس بچه ها شم و ببرمتون زمین چمن. تو ماشین پر از اسباب اثاثیه ای که باید ببرم شمال. حسش نیست که 4 طبقه ببرم بالا. از وقتی اومدیم از بانه تو ماشین مونده.. ماشین مامان محمد مهدی رو برداشتم وببا خاله زینب بردمتون زمین چمن... ولتون که کردن هر کدوم پریدید یه طرف... یادم نمیاد دوربین رو یه روز همراهم نداته باشم.. اما امروز نیاوردم. اما دوربین خوبم که همرام بود.. این جند تا رو انداختم: این هستی برا عکس گرفتن ژستهای خوبی میگیره ها: بعدش رفتی تو صندلی محمد مهدی نشستی و اصرار که کمر بندشو برات ببندم.. خیلی باحال بود.. ...
21 خرداد 1392

سفرنامه

دوشنبه شب یعنی 13 خرداد خاله راحله اومد خونمون تا خدا بخواد نیمه های شب راه بیفتیم. اما باباعلی اصلا حالش خوب نبود و واقعا رفتنمون 50-50 بود.. راحله و من از نگرانی نرفتن داشتیم میمردیم اما نمیشد به باباعلی فشار بیاریم.. راحله از ندیدن خواهرش و من هم میگفتم چطور تو وبلاگ بنویسم که رفتنمون کنسل شد؟؟!!! و شما که ذوق رفتن به مسافرت داشتی: محیا قبل رفتن: مانی اینا رو هم ببرم.. حالا بذار بریم!! بااین جای کم!! خلاصه تا 7 صبح صبر کردیم. به بابایی انرژی دادیم و راه افتادیم اما از تهران تا همدان خودم رانندگی کردم تا بابایی حالش بهتر بشه. آخه قلنج گرفته و یه هفتست هر چی آمپول و دکتر یاری کردن خوب نشد که نشد.. صندل...
18 خرداد 1392

سفر به مریوان و بانه

سلام دوستان... همیشه به گردش و تعطیلات... ما هم رفتیم سنندج و مریوان خونه یکی از دوستان و بعدش هم بانه و برگشتیم سر خونه زندگی و کارمون.. راه خیلی زیادی بود و خسته کننده... و قیمت همه چی گرونتر از تهران.. چیز زیادی هم نخریدیم. اما اونقدر خوش گذشت که حد نداره.. اونهم بخاطر انسانهای به تمام معنیِ کُرد ما که واقعا آدمهای شریف و مهربان و قابل احترامی هستن.. یعنی هر چی ازین دوستمون و همه مردم خونگرم و مهمان نواز اونجا بگم کم گفتم. بابا علی هم که اونقدر باهاشون اُخت شده بود که کم مونده بود براش یه شلوار کردی بخریم و بذاریم همونجا بمونه. با گریه و زاری برش گردوندیم تهران.. نه به اون نیومدنش و نه به این دلبستنش.. تو مسیر هم با خاله را...
18 خرداد 1392

اس ام اس مرجان و مهرناز

این دختر خاله های شما یه اس ام اس بمن دادن به این شرح: ضمن آرزوی سلامتی برای مسافرین عزیز شرح احتیاجات خانواده ازاین قبیل است: اتومو، گوشی برای مامان، اپی لیدی، سرویس قابلمه چدن، شلوار کتان تنگ/ لوله تفنگی برای هردوتامون، صندل، و هرچی دیدی که خوب بود.... من موندم در جوابش چی بنویسم.. البته خاله جون دیروز حسابمو پر کرد. اما من موندم که چند روز باید خرید کنم تا نوبت به خودم برسه.. خاله جون وحیده هم فقط یه صندل و خش گیر گوشی تقاضا داد. منتظر اس ام اس خاله جون سمانه باید بود... تازه از علیرضای گوشی باز، هم رفتنمونو پنهون کردن وگرنه داستان داشتیم.. امیدوارم بتونم گوشه ای از انتظاراتشونو فراهم کنم... تازه دیروز مادر جون ...
13 خرداد 1392